کد خبر: 1282584
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۳:۴۰
گزارش «جوان» از حضور در منزل معصومه غلامرضایی (ننه معصومه) مادر شهید، علی اسماعیلی پور
ننه معصومه با مرحمی بر دست که بوی زردچوبه و روغن محلی اش هنوز به مشام ما می‌رسد؛ از علی می‌گوید، از دلتنگی و روایت‌های این خانه! اما چه کسی دل این مادران شهدا را مرحم است؟!
 صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: به واسطه معرفی یکی از دوستان خادم در بیت‌الزهرای حاج قاسم، متوجه می‌شوم که ۹ رزمنده کرمانی اهل روستای دقوق آباد رفسنجان که همگی‌شان اهل یک محل بودند، در عملیات کربلای ۵ سال ۱۳۶۵ به شهادت رسیدند. با کمی پرس وجو خودم را به روستای دقوق آباد می‌رسانم. اولین منزل، خانه شهید علی اسماعیلی‌پور است. زنگ در را می‌فشارم، در خانه به رویمان باز می‌شود. همه ذوق ننه معصومه از دیدار ما نشان می‌دهد که او مشتاقانه انتظار آمدن‌مان را می‌کشیده. به سمت اتاق میهمان می‌روم. مبهوت می‌شوم! فضای معنوی و شگفت‌آور این اتاق خاص متعجبم می‌کند. بدون اغراق جنگ تحمیلی ۱۰ ساله را روی دیوار‌های این خانه می‌توان مرور کرد! از انقلاب ۱۳۵۷ و اتفاقات غرب کشور و نهایتاً همه روز‌های جنگ. یک نمایشگاهی کوچک از دفاع مقدس. خانه شهید علی اسماعیلی‌پور عاشقان شهدا را به سمت خود می‌خواند. 
به بهانه آغازین روز‌های عملیات کربلای ۵ با حاجیه معصومه غلامرضایی همکلام می‌شوم. این نوشتار تقدیم می‌شود به ساحت همه مادران شهدای عملیات کربلای ۵ 

گل سرسبد تصاویر شهدا

کناردیوارخانه قدم می‌زنم و با دقت به همه تصاویر شهدا خیره می‌شوم. از شهید بروجردی (مسیح کردستان) گرفته تا شهید جهان‌آرا و دیگر شهدای روز‌های محاصره خرمشهر. از ابراهیم هادی، تا شهدای لشکر فاطمیون ابوحامد، حسینی و رضایی... از شهدای مدافع امنیت گرفته تا شهدای امربه معروف و نهی از منکر؛ و الحق که بچه‌های لشکر ۴۱ ثارالله گل سرسبد این تصاویرند. شهدای کربلای ۵ را از قلم نیندازیم. از ۹ شهید هم محلی کربلایی که با هم به شهادت رسیدند، از صاحب این خانه، شهید علی اسماعیلی‌پور تا شهید رضا قربانی، شهید حسین جمالی‌زاده، شهید حاج علی محمدی‌پور (فرمانده)، شهید حسین محمدی‌پور، شهید محمود رضایی، شهید اکبر عباسی، شهید علی حسین عسگری و شهید حمید غلام‌رضائی... و اینگونه است که در و دیوار این خانه بوسیدنی می‌شود. آری! اینجا محل نزول رحمت الهی است. هنوزهم خیلی‌ها برای بستن پیمان عشق‌شان خانه ننه معصومه را انتخاب می‌کنند تا شهدا شاهد عقدشان باشند. ننه‌معصومه در طول سال، میزبان دانش‌آموزان مدارس مختلف شهرستان هم هست. دانش‌آموزانی که برای بازدید و کسب فیض معنوی به این مکان می‌آیند و خیلی بازدید کنندگان دیگر که می‌آیند و می‌نشینند و می‌روند. توصیه من به شما دیدن این خانه است. آنطور که روایت‌ها نشان می‌دهد، کسی از این خانه دست خالی باز نمی‌گردد. به گفته ننه معصومه (مادر شهید) سخت‌ترین کار دنیا برایش آویختن تصویر شهید حاج قاسم سلیمانی به دیوار این خانه بود. برایش دشوار بود که عکس شهید سلیمانی را هم ردیف شهدای لشکر ۴۱ ثارالله بگذارند. اما حقیقت این بود که فرمانده بعد از سال‌ها به جمع یاران شهیدش پیوست و این برای او یعنی تازه شدن داغ جوان شهیدش، علی اسماعیل‌پور. چه بسا سخت‌تر و دردناک تر. 

اگر میهمان‌ها بیایند و تو نباشی چه؟!

هنوز چشمانم از دیدن تصاویر شهدا سیر نشده که با اصرار مادرشهید کنارش می‌نشینم، دستان چروکیده و رنجور مادر همان ابتدا خبر از کهولت سن او می‌دهد. چهره معصومانه‌اش را می‌بوسم و می‌گویم، مادر جان چند سال دارید، ننه معصومه می‌خندد و چادر گل گلی‌اش را روی صورتش می‌کشد و می‌گوید: سن و سالم زیاد است، خجالت می‌کشم بگویم چند سال دارم! خیلی در این دنیا مانده‌ام! بعد هم اینگونه ادامه می‌دهد، نمی‌دانم شهید من را می‌خواهد چه کار! بار‌ها به علی گفته‌ام، دست از سر من بردار، مادر جان من می‌خواهم بروم، می‌خواهم بیایم به دیدنت، اما او می‌گوید، بمان مادر اینجا میهمانان من می‌آیند و می‌روند.
اگر میهمان‌ها بیایند و تو نباشی چه؟! گاهی فکی می‌کنم علی راست می‌گوید. حال من با همه این شهدا خوب است. اینجا هم که کنارشان هستم، نگاهشان که می‌کنم حالم بهتر هم می‌شود. من با این اتاق با تک تک تصاویر روی این دیوار مأنوس شده‌ام. وقتی مردم به زیارت این خانه و شهدایش می‌آیند، من هم می‌آیم و کنارشان می‌نشینیم و با هرچه که در خانه باشد ازآن‌ها پذیرایی می‌کنم. می‌دانم توصیه پسرم بر میزبانی شایسته از میهمانان شهداست. من هم قول دادم تا جان در بدن دارم خادمی شهدا را کنم. گاهی که بین این آمدن و رفتن میهمان‌ها فاصله می‌افتد، دلم می‌گیرد. می‌گویم من لایق خادمی نیستم. منتظرم که هر روز یکی در این خانه را بزند. می‌آیند و می‌روند و وقتی می‌گویند حاجت روا شده‌اند و خبر شفا گرفتن می‌دهند، دلم روشن می‌شود. 

علی رفت وشهید شد

خواهر شهید که به جمع ما اضافه می‌شود، مادر به او اشاره می‌کند و بعد از معرفی‌شان، می‌گوید، این دخترم همسر دو شهید است. داماد اولم محمود بود. او با دخترم ازدواج کرد و خیلی زود رفت جبهه، همین اعزام اول هم شهید شد. بعد ازشهادت محمود برادرش احمد با دخترم وصلت کرد. اما احمد هم شهید شد. دخترم هنوز ۱۷ ساله نشده بود که همسرشهید شد. ما ابتدا درحمیدیه زندگی می‌کردیم، بعد به کرمان مهاجرت کردیم و به روستای دقوق آباد نوق رفسنجان آمدیم. وقتی آمدیم اینجا، تظاهرات و راهپیمایی‌ها به اوج خود رسیده بود. بچه‌ها هم می‌رفتند بین مردم و شعار می‌دادند و در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کردند. بعد هم که جنگ شروع شد و بچه‌ها لباس جهاد و رزم پوشیدند و راهی شدند. وقتی علی می‌خواست برود جبهه، پدرش به او گفت؛ علی تو نرو، تو متأهل هستی و زن و بچه داری! اما علی می‌گفت، من باید بروم. هر کسی که می‌رود برای خودش است. قرار نیست کسی تکلیف دیگری را برعهده بگیرد. علی از پدرش خواست که کنارخانواده بماند و مراقب اهل خانه باشد، تا او برگردد. روزی که علی راهی جبهه شد یک دختر سه ساله داشت و یک دختر دیگر که عروسم آن را باردار بود. او رفت و شهید شد. پسرم جزو نیرو‌های حاج علی محمدی‌پور بود. او و تعدادی دیگر از همرزمانش به همراه حاج علی همگی درعملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند. سه روز بعد از آمدن خبر شهادتش هم پیکرش را برای ما آوردند. شهادت او سخت بود و تلخ‌تر از همه دیدن فرزندانش بود که سن زیادی نداشتند. خیلی برای ما دشوار بود. در نبود او خیلی سختی کشیدیم. 

خوش به حال شهدا

حاجیه معصومه غلامرضایی، مادر شهیدعلی اسماعیلی‌پور اهل روایت است. هر چند به گفته خودش خاطرات زیادی به ذهنش نمی‌رسد، اما همه تلاشش این است که خوب و درست از فرزندش روایت کند. می‌گوید، علی خیلی اهل نان حلال بود. حواسش بود کجا و برای چه کسی کار می‌کند! آن دوران ارباب و رعیتی بود. اکثر زمین‌ها دست ارباب بود. علی برای کار به صحرا می‌رفت. هنوز صحبت‌های مادر به اتمام نرسیده بود که پدرشهید داخل اتاق می‌شود. می‌رود یک چرخی میان اتاق می‌زند و به عکس شهدا خیره می‌شود و باز هم به اتاق خود باز می‌گردد. پدر است دیگر، شاید حرف‌ها و خاطرات مادر شهید او را هم دلتنگ علی کرده باشد. پدر، اما توان همکلامی با ما را ندارد. مادر شهید می‌گوید، می‌دانیم مسیری که پسرمان در آن قدم برداشت، مسیر حق و شهادت بود. اما برای من و پدرش و خانواده این فراق سخت بود. دنیا را به امید دیدار با او می‌گذرانیم. دنیایی که جز خوبی در آن ماندگار نیست و باقی آن فانی و زود گذراست. مادر با آه و بغض می‌گوید، خوش به حال شهدا. خوش به حالشان که با شهادت به سمت خدا رفتند. شما نگاهی به اطرافتان بیندازید، به دنیایی که نا بسامان است. به وضعیت حجاب. آدم دلش می‌گیرد. امیدواریم خداوند علی را از ما قبول کند و ما را در مسیر او قرار دهد. ببخشید من اهل صحبت و روایت نیستم، فکر می‌کنم حرف‌هایم قدیمی هم شده باشد، اما می‌گویم. گاهی برای میهمان‌ها از خوبی‌های علی می‌گویم. گاهی برای دختران و پسر‌هایی که می‌آیند اینجا تا مراسم عقد‌شان را برگزار کنند می‌گویم که راه شهدا را در نظر بگیرند. با هم خوب زندگی کنند. ببینند شهدا چگونه زیستند. چگونه به این طریق رسیدند. 

از شهادتش مطلع بودیم

مادر شهید در ادامه می‌گوید، من خیلی از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌خواهم میهمانان شهدا بیایند و پشت در خانه بمانند. نوه‌هایم، فرزندان پسر شهیدم، به دیدار ما می‌آیند. دیدن آنها جان ما را تازه می‌کند. او از نحوه شنیدن خبر شهادت علی روایت می‌کند. ما در خانه بودیم که آقای کامرانی و پسرش آمدند و گفتند علی مجروح شده و در بیمارستان بستری است. اما ما می‌دانستیم که این خبر، صحت ندارد. شب قبل از آمدن آنها به خانه ما، پدرعلی، خواب شهادت علی را دیده بود. پدرش رو به آقای کامرانی کرد و گفت، شما بروید من فردا صبح می‌آیم. وقتی گفتند علی بی‌هوش در بیمارستان است، گفت، به من دروغ نگویید من می‌دانم که پسرم شهید شده است! ما خودمان را برای دیدار با پیکر شهیدمان آماده کرده بودیم. فردا صبح همان روز یک ماشین آمد و ما را با خود برد. تا آنجایی که من به یاد دارم ۳۳۴ شهید از جبهه آورده بودند. خیلی تعداد شهدا زیاد بود. خیلی طول کشید تا توانستیم علی را در میان‌شان پیدا کنیم. وقتی به علی رسیدیم، مات چهره‌اش شده بودیم. همه صورتش نور بود. آرام خوابیده بود. مانند قرص ماه شده بود. لبخند بر لب داشت. آن روز خیلی‌ها از لبخندی که او بر چهره داشت، عکس گرفتند. 

لبیک به ندای فرمانده 

اشک‌های مادر، دیگر امان نمی‌دهد برای ادامه همکلامی. چادر گل‌گلی را می‌کشد روی سر و صورتش و زمزمه کنان گریه می‌کند. سال‌هاست که می‌سوزند و می‌سازند با نبود دردانه‌شان. با همان دست باند پیچی شده‌ای که به شدت ضربه خورده، اشک از چهره‌اش بر می‌دارد، می‌گوید، دخترم دستم خالی است نمی‌دانم از علی چه بگویم! که حق مطلب ادا شود. شاید آنهایی که این نوشته‌ها را می‌خوانند، بگویند مادر است و فقط از خوبی‌های پسرش روایت می‌کند، اما همه آنچه از علی برایتان روایت کردم، حق بود و انصاف. همه خوبی‌هایش بود که او را تا مرز شهادت رساند. بعد هم از روز تشییع می‌گوید، از اینکه شهدا را داخل مسجد نگه داشتند تا همه خانواده‌هایشان جمع شوند، برای روز تشییع. از همت مردم می‌گوید، از یخ‌هایی که خانه به خانه جمع می‌کردند، تا روی پیکر‌ها بریزند و. تا مراسم تشییع شروع شود. بچه‌ها در کنار فرمانده‌شان و دوشادوش هم تشییع شدند. وقتی فرمانده حاج علی فراخوان زد، بچه‌های محل بی‌درنگ راهی شدند و خودشان را به کربلای ۵ رساندند. آنها به ندای فرمانده‌شان لبیک گفتند. مردم هم آمدند تا در این روز تنها نمانیم. آن روز را هیچ‌گاه از یاد نمی‌بریم. روزی که کوچه و خیابان‌های این شهر، حال و هوای شهدای کربلای ۵ را گرفته بود. 

با دعای خیر بدرقه‌شان کردیم

مادر می‌رود و لحظاتی بعد با یک سینی چای بازمی‌گردد، حین پذیرایی ازما، انگار خاطره‌ای به یادش آمده باشد، می‌گوید، وقتی می‌خواستم علی را راهی جبهه کنم به رفسنجان رفتم. خیلی شلوغ بود. خانواده‌ها برای بدرقه رزمندگان آمده بودند. مادران خیره مانده به بچه‌هایشان، چشم از آنها برنمی‌داشتند. نمی‌دانستیم آیا بار دیگر فرصت دیدار حاصل می‌شود یا نه! دعای خیرمان را بدرقه راهشان کردیم و رفتند... علی اهل کار بود. با پدرش به صحرا می‌رفت وکمک دست او بود. وقتی می‌آمد خانه می‌گفت مادر من امروز به اندازه سه تا کارگر کار کردم. پول‌های کارگری‌اش را هم جمع می‌کرد که برود جبهه. همسرش پا به ماه بود. باید کمی هم برای خانه پس‌انداز می‌کرد. حسابی کار کرد و عرق ریخت و با همان پول راهی شد. 

کوله‌ای پر از خاطره

مادر شهید از کنارمان بلند و می‌شود، در حالی که می‌گوید، علی من خیلی خوب بود! می‌رود سراغ ساک شهیدش که بعد از شهادتش برای مادر به ارمغان آورده‌اند. ساکی که در آغوشش می‌گیرد و می‌بویدش. می‌گوید هنوز هم عطر علی من را می‌دهد. هنوز هم عطر جبهه و خاک‌های تفتیده جنوب را با خود دارد. 
مادر است دیگر! حس و حال او دیدنی و شنیدنی است. در ساک را باز می‌کند. همان ابتدا کتانی‌های خاکی علی را نشانم می‌دهد. خاک‌هایی که بعد از ۳۸ سال هنوز روی بند‌های پوتین علی جای خوش کرده‌اند. آنها را می‌بوسد و به آرامی کنار می‌گذارد. می‌گوید زمان شهادت این کفش‌های فقیرانه را به پا کرده بود. حالا نوبت پیراهن علی است می‌گیرد در آغوشش، نمی‌دانم شاید اینگونه تصور می‌کند که علی را در آغوش گرفته و می‌فشارد. سربند، کتاب و ساعت همه وسایل علی است که درون ساک جبهه‌اش به یادگار مانده‌اند. پنبه‌های خونین روی زخم علی هم جزء این وسایل است. چه عالمی دارند این مادران شهدا. با تک تک امانتی‌ها و یادگاری‌های شهید حرف می‌زند و زمزمه می‌کند. نامه‌های علی را نشان می‌دهد و می‌گوید، من این لباس‌ها را نگه داشتم، همه وسایلش را بردند، اما من این را به یادگار نگه داشتم. برای شهادتش خوشحالم راه درستی را رفت. حالا خدا حسن و حسین را برایم نگه دارد. بچه‌ها سعی می‌کنند هرطور که هست جای خالی علی را برای من پر کنند، اما مگر جای علی با کسی دیگر جز خودش پر می‌شود؟!

بعد همان‌طور که وسایل به یادگار مانده از علی را به آرامی داخل ساک می‌گذارد، این شعر را برایم می‌خواند: حسن و حسین برادرن/ هر دو عزیز مادرن / علی گل پر پره / علی فدای رهبره.

ساک را که بر می‌دارد دستش درد می‌گیرد، می‌گوید، رفتم زیر زمین تا وسیله‌ای بیاورم، یکی از پله‌ها را ندیدم و افتادم روی دستم. به بچه‌ها نگفته بودم. از آن روز دستم را بسته‌ام تا دردش بهتر شود. اما درد می‌کند. هنوز توانایی بلند کردن ساک علی را دارم. هنوز می‌توانم همه آنچه از پسرم به یادگار مانده را با خودم این طرف و آن طرف ببرم. هنوز علی را در خانه خود، در کنار خود، میان همه این همرزمان شهیدش دارم. من دلخوش به این اتاقم. روح و جانم با حضور در این اتاق زنده می‌شود. در انتهای همکلامی به روز‌هایی اشاره می‌کند که همسرش به جبهه رفته است، می‌گوید، همسرم که دید علی رفت جبهه، کمی بعد خودش هم راهی شد. وقتی علی متوجه آمدن پدر به جبهه شده بود، از او می‌خواهد که برگردد خانه، اهل خانه تنها مانده‌اند، اما همسرم نمی‌پذیرد، می‌گوید، دامادهایم به شهادت رسیدند، خودت هم اینجا هستی! بعد من بروم خانه؟! می‌دانی با چه زحمتی خودم را به جبهه رسانده‌ام؟! همسرم مدتی در جبهه ماند و کمی بعد برای احوالپرسی از ما برگشت که عملیات کربلای ۵ اجرایی شد و شهادت علی اتفاق افتاد. 

به قول ننه معصومه اگر همین آمد و شد‌ها به این خانه نباشد، دلتنگی‌مان چندین برابر می‌شود.  با خود می‌گویم الحمدلله بر رزق حلال این خانه که اهلش را اینگونه عاقبت به‌خیر کرد.

برچسب ها: دفاع مقدس ، کربلا ، شهدا
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
امید صالحی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۲۵ - ۱۴۰۳/۱۱/۲۸
0
0
جالبه هرچی خانواده شهدا باهاشون مصاحبه میشه، هیچ کدوم دغدغه فسادهای میلیاردی ندارن
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار